داستان بی خاصیت: بخش دوم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم! گر بشکایت سوی بیگانه روم
(خواجه صاحب حافظ شیرازی)
آنچنان استاد محترم در آن دو هفته به پیکر نحیف اعتماد به نفسمان تجاوز فرمودند که اگر دوره دوره ی دفاع از حقوق مردان و غرورشان بود کارمان به جاهای باریکتر از تار کاکل نداشته ی خود ایشان می کشید و اقامه دعوای شاهکاری علیه شان برگزار نموده به آنچنان محکمه یی می کشانیدیمشان که سرتاپایشان همچون علامت تعجب شخ می ماند و عرق حیرتشان به دریای آمو می گفت: جویچه!
اما نه دوره از آن دوره ها بود و نه مارا جرئت چنین کارهایی، پس باید می سوختیم و گاهگاهی هم می ساختیم که شفتل آباد را همین یک استاد بود و جمیع ملت دست به قلم، دست به سینه و در فرمانش. اگر صدایت را می کشیدی آنقدر مقاله و طنز و هجویه بارت می شد که هفت نسل بعد از تو هم از خواندن آنهمه نوشته عاجز می ماند.
روزی استاد منت گذاشته ما را به حضور خواستند و برای نخستین بار مشقی برای مان دادند با فرصتی اندک. قابل یاد آوریست که امر فرمودند زین پس به جای جمع بستن شخص اول مفردی که ما باشیم، از همان اول شخص مفرد بدبخت یعنی من استفاده نماییم.
- از این به بعد اجازه نداری در نوشته هایت خودت را جمع بزنی
- چرا استاد؟ ما نوشتن کیف می کند...
- بد می کند! از این به بعد همرای همو من کیف کو. تو ره چی به تقلید از بزرگان؟ نه کدام شاعر درست حسابی هستی، نه شاه، نه نویسنده. شاگرد هستی یا بابه ی کس؟ هر وقت کله ات سر شد خودت را جمع بزن.
- به چشم استاد. هر چی شما بگین.
- آفرین! فعلاً ای مصراع ره کامل کو ببینم اوضاع طبع ات ده چی حال است. "دل بسته ام به شعر، چسان در برش کنم؟"
- به چشم استاد! این شعر است یا سوال؟
- شعر سوالیست لوده شاه! پنج دقیقه وقت داری. کمتر از سه بیت بگویی وای به حالت.
کم بود دلمان...ببخشید... کم بود دلکم بترقد. اینکه از جمع بستن چند شخصیت درونی خودم محروم شده بودم بس نبود حالا در کمتر از پنج دقیقه باید سه بیت شعر فرمایشی هم می نوشتم. در بهترین حالات ذهنی و با طبع فوق العاده روان حداقل بیست دقیقه باید موضوع شعر را با تشناب به بحث می گرفتم، بعد اگر به جایی می رسیدیم پس از "شستن دست با آب و صابون" دست به قلم می شدم. دست به قلم بردن ناگهانی و سرودن شعر فرمایشی یگانه کاری بود که فکر می کردم از عهده اش بر نمی آیم. کاش می فرمودند باغ شان را بیل بزنم، منزلشان را جارو بزنم، سگشان را گردش ببرم و یا اصلاً مثل همیشه تلویزیون تماشا کنند و هنگام اعلان های تجارتی صدای تلویزیون را پایین بیاورند و چهارتا سیلی آبدار حواله ی ما...با عرض معذرت... من بدبخت بکنند که چرا هنوز کتاب "چرک پای ادبیات" را تمام نکرده یی اما از این امتحان ها نمی گرفتند.
ولی غرور ملی، طبع نداشته و استعداد بی خاصیت ام زیر سوال رفته بود و دفاع از هر سه را وظیفه ی خود می دانستم. پس چشمانم را بسته منتظر الهام نشستم...
خوشبختانه الهام هم برای نخستین بار در عمر کوتاهمان بدون ناز و ادا و با فشار زیادی از ره رسید. در کمتر از پنج دقیقه شعر را با سه بیت کامل کردم. آنهم چه شعری، چه محتوایی، چه وزنی، چه قافیه یی؟ از آن شعرهایی که در نوع خود بی نظیر اند. مطمئن بودم روزی روزگاری شعرای آینده به سراینده ی این شعر که خودم باشم درودها فرستاده، از آن الهام ها گرفته آثاری هموزن و هم نوعش خواهند سرود.
بلاخره با خرسندی زیاد نزد استاد رفته کنارشان زانو زدم
- استاد جان شعر ره کامل کدم.
- به به! بتی بخوانم چی نوشته کدی؟
گیتار خیالم شروع به نواختن قطعه یی از کمپوز های استاد نمود و جنابشان دکلمه را آغاز فرمودند.
دل بسته ام به شعر چسان در برش کنم؟
عاجزترم از آنکه به بیتی خرش کنم
وزنی اگر که نیست افاضات بنده را
کوشش کنم که قافیه را در برش کنم
در بیت آخر مکث کردند و با تغیر حالت چهره ی استاد گیتار مبارک خیال من هم سیم پاره کرد. صدای گوش خراش به هم فشرده شدن دندانهای استاد شروع به لمس سکوت اطاق نمود. چند دقیقه یی بر همین منوال گذشت و بلاخره آنچه انتظارش را نمی کشیدم اتفاق افتاد.
بعله! به کوری چشم دشمنان و منتقدین آثار گهربار خودم که بسا هم بی فرهنگ تشریف دارند، استاد شروع به خندیدن نمودند. آنچنان بلند و عصبی می خندیدند که گمان بردم خدای نخواسته دیوانه تشریف برده اند.
هم خوشحال بودم و هم نگران. خوشحال از اینکه ظاهراً بخیر گذشته بود و نگران از اینکه نکند استاد دیوانه شده باشد. شکسته شکسته همان بیت آخر را در میان خنده های عصبی زمزمه می نمودند، در هر واژه مکثی نموده می خندیدند.
تو گویی... اصلاً تو چی کاره باشی که چیزی بگویی؟ خودم می گویم: زمان از حرکت ایستاده و نفس هایم به شمارش افتاده بود.
بلاخره صد دل را یک دل نموده به خود جرئت پرسش دادم
- استاد! استاد جان! چی شده؟ چرا خنده می کنین؟
- هیچ... هاهاهاهاها...!! جدی...جدی گفتی...این..بیت...ر...ره؟
- بله استاد! مزاق خو ندارم کتی تان...
ناگهان خنده های استاد قطع شد و چهره اش به همان حالت پیش از خنده ها بازگشت. یک آن تو گویی...نه، اصلاً تو چیزی نگویی بهتر است!...یک آن دنیا به چشمم تیره و تار شد. آرزو کردم زمین چاک شود و یکی از ما دو نفر را ببلعد. البته خدا خدا می کردم استاد را ببلعد تا عالم و آدم از شر اش راحت گردند و من هم.
اما استاد به زمین مجال بلعیدن نداد و یقه ی مبارکم را گرفته پرسید:
- مردک تو اصلاً میفامی قصیده چیست؟
- هااان...بله استاد یک رقم شعر است دگه
- خبر داری چند بیت باید داشته باشه؟ اصلاً میفامی چی رقم است؟ به کدام وزن نوشته می شه؟
- نی استاد!
همانطور که از یقه ام گرفته بود کشان کشانم به دهلیز آورد و با لگدی جانانه از در بیرونم انداخت.
- کار مه و تو خلاص شد! آدمی که اجزاء و انواع شعر ره نشناسه و ادعاهای حق و ناحق کنه به درد مه نمی خوره... دگه اینطرفها دور نخوری.
- استاد خواهش می کنم! چی شده؟ کجای شعرم سرتان بد خورده؟ معذرت می خوایم. مرره ببخشین...
- برو گم شو کتی شعرت یکجای. همی شاعرای مثل تو هستن که ادبیات فارسی ره بدنام می کنن.
در را هم پشت سرم کوبیدند. اما با بار گرانی که روی شانه هایم گذاشته بودند، نه توان برگشتن داشتم و نه پای رفتن. نام پدارن کم نبود حالا موجب سرافکندگی و بدنامی ادبیات فارسی هم شده بودم.
مات و مبهوت ایستاده بودم و با خود عهد می بستم که پیش قضاوتی استاد را هم غلط ثابت کنم و آنقدر بنویسم و تلاش کنم که نام اجدادم و ادبیات فارسی از من روشن شود... که دروازه باز شد و تا به خود آمدم کتابها و یادداشتهایم و به تعقیبشان بوتهایم به سرم خوردند. چشمانم سیاهی کرد و به زمین افتادم.
پیش از اینکه از خود بروم صدای استاد را شنیدم
- خانم جان بانش که بمره بدبخته! کتی از ای قواریش سیل کو که چی رقم یک ادعایی کده.
دستی به زلف شعر کشیدم قصیده شد
قیچی بیاورید که کوته ترش کنم.
فعلاً ادامه ندارد... پایان!
اینجانب داکتر انجنیر استاد میرزا ملامت، متولد شهر ویرجینیای ولایت پاریس افغانستان در سال 1350 هجری میلادی در سن 0 سالگی بدنیا آمدم. با ورود نیروهای بیگانه و بیگانه نمایان به کشور عزیزم افغانستان از آنجا به خارج از کشور مهاجرت کرده و تحصیلات کودکستان و ابتدائیه را در مکتب شهید جان اف. کندی شهر هامبورگ انگلستان به اتمام رسانیده دکترای حقوق خویش را کسب نمودم و مدت دوازده سال پربار با گارسونی در رستورانتهای مختلف به جامعه ی جهانی خدمات فراوانی نمودم. پس از دوازده سال کار بعنوان گارسون رستورانت اکنون در نظر دارم با راه اندازی "حزب شفتل خواهان" به کار سیاست پلاستیکی بپردازم و بدنوسیله دین خود را نسبت به وطن عزیزم افغانستان ادا نمایم، تا باشد فرزندانی آواره تر از من به جامعه ی جهانی تقدیم نماید.