شب تاریک و برقها خاموش روشنی دیده چشم کور خودم

شتر بخت و طالع میمون لنگر افکنده در حضور خودم


می خرامد هزار فکر بلند بر سراپرده ی خیال کج ام

عاقلان را شکست ها داده، مغز ناب و پر از شعور خودم


کشف ها کرده ام به خلسه بسی که کسی در دو قرن هم نکند؛

مثلاً اینکه حیرت افکنده، در جهان شهرت غرور خودم


آفتاب و مریخ و ماه و زمین همه چک چک کنان به دور و برم

زهره و مشتری همی رقصند هر دو در جشن پر سُرور خودم


پشت در صف کشد زمین و زمان تا یکی جمله حرف مفت زنم

با نوابغ همی زنم پهلو؛ حضرت نوچه لنده هور خودم!


این سخن های پرت و واهی را گر بخواهم که مختصر سازم

باید از چشم ها نهان گردم، تا بیاید دم ظهور خودم


*  *  *


کاسۀ صبر بی پدر لبریز، جیب خالی چو کله های شما

با همین فکرهای طاغوتی میزنم بر سر صبور خودم