خیال پردازی ها

1

سالها کوشیدم تا نوشتن را بیاموزم. از شانزده تا بیست سالگی دنیایم "وبلاگستان" بود. نوجوان ساده ای نبودم، اما می پنداشتم با نوشتن می توان به تاریکی هایِ ذهنِ انسانِ شرقی رخنه کرد. نخستین کتاب هایی که خوانده ام را بیاد ندارم، اما حافظ و مولانا با شعر آشنایم کردند، فرهنگ و غبار با تاریخ، ژول ورن با رمان و بعدها از خیام پرسیدن را آموختم. پرسش های بی شماری در ذهنم داشتم و پیش از آنکه به جستجوی پاسخ بپردازم، شروع به خیالپردازی کردم.

2

اعتراف می کنم در نوشتن ذره ای هم استعداد ندارم، طبعِ شاعرانه ام نیز تعریف چندانی نداشته و دیرگاهیست وجودِ خارجی ندارد. خیلی به خودم فشار می آوردم تا حداقل چند سطری بنویسم و یا از تک بیتی که در ذهنم ساخته بودم، غزلی بلندبالا بسازم. باور داشتم که با نوشتن می توان جهانِ بهتری ساخت.

 

3

از روزمره نویسی شروع کردم و چند وبلاگ و چندین اسم مستعار بعد، به طنز رسیدم. با طنز به خیالپردازی هایم ادامه دادم و احساس می کردم بلاخره نوشتن را آموخته ام. مطمئن بودم راه درستی را انتخاب کرده ام. می دانستم اگر صبور باشم و وقت بیشتری را صرف نوشتن کنم، طنز نویس خوبی می شوم. بیست و چهار ساله بودم و هیچ چیزی از زندگیِ واقعی نمی دانستم، اما با طنز به نارسایی های جامعه ای که مرا ساخته بود پرداختم. همین پرداختن ها بلاخره کار دستم دادند. اندک اندک به تلخترین طنز تاریخِ بشر پی بردم: زندگیِ روزمرۀ مردمِ افغانستان! حادثه ی وحشتناکی بود. برای نختسین بار با واقعیتِ زندگیِ خودم هم روبرو شده بودم.

4

قرن ها پیش از من، و همزمان با من، انسان های دیگری نیز برای آینده ای بهتر می نوشتند. شکسته نفسی نمی کنم، اما در مقابل هریک از آن (و صد البته شما) بزرگواران، بنده کاهی ام در مقابل کوهی از دانش. مولانا و سعدی و حافظ و فردوسی ای که تا هنوز تمام آثارشان را نخوانده ام، قرن ها پیش قلم فرسایی ها نموده بودند، نمودنی. شک هم ندارم، بجز منِ خوش اختر، انسان های بیشماری را به روشنایی رهنمون گردیده اند، اما حاصل دودِ چراغ خوردن شان: جامعه ایست که من از آن رسته ام. جامعه ای رو به فساد و فنا، با انسانهایی خیالباف تر از منِ خوابگرد.

5

تازه بیدار شده بودم و می دانستم به آن مقداری که باید، نخوانده ام. از زندگی هم چیز زیادی نمی دانستم. چند سالی را از این کشور به آن کشور مهاجرت کرده بودم. پیش از اینکه به جامعه ی خاصی احساس تعلق پیدا کنم به جایی دیگری رفته بودم. نادان بودنم را هم تقصیر همین آواراگی می دانستم. با خودم فکر می کردم، اگر در کشورم جنگ نمی بود حتماً راه مفیدتری را در زندگی ام برمیگزیدم. به اینکه با نوشتن می توان آینده ی انسان ها را بهتر کرد زیاد هم شک نداشتم، اما من هیچگاه انسان صبوری نبوده ام. 

6

مهم نیست چند ساله باشید، بی هدف بودن و مفلسی هرگز ترکیب لذتبخشی نیستند. حالا چه رسد به اینکه تازه در بیست و پنج سالگی و شروعِ زندگی مشترک به بزرگترین هدفِ هستی تان شک کنید. اگر نوجوانی و زندگی مجردی  ام را بجای خوب نوشتن صرفِ خوب آموختن می کردم، حداقل به نحوی تواناییِ تحلیلِ منطقیِ مشکلاتِ زندگی را داشتم. در این هفت یا هشت سالی که خیلی کم نوشته ام، خیلی هم زیاد نخوانده ام، اما خواندن و زندگی را آگاهانه تجربه کردن برای من ترکیبِ مناسبی بوده است. هنوز هم مثل همان بیست و پنج سالگی با خودم، دنیایی که در آن زندگی میکنم و با خودِ زندگی درگیرم. هنوز هم خیال می بافم و به جهانی بهتر می اندیشم. خوشبختانه در این چند سال آموخته ام که آنچه مطالعه بهتر می کند جهان نیست.

7

انسان باوجودِ داشتنِ توانایی هایِ فوق العاده، حتی از تجربیاتِ خود هم به اندازۀ کافی نمی آموزد. مصداقِ این فرموده را در تکرارِ همنشینی با کسانیکه بعد از پنج دقیقه گفتگو تصمیم می گیرید تا آخر عمر با آنان روبرو نشوید، مشاهده فرمایید. ما حتی تجربیاتِ ناگوار را هم بنابر مصلحت هایی بارها تکرار می کنیم. چگونه می توان از انسان هایی که تجربیاتِ خودشان را هم به کار نمی بندند انتظار داشت تا حاصل تجربه و اندیشه ی فلان نویسنده را به کار ببندند؟

8

ماندگارترین آثارِ تاریخِ بشر متعلق به جوامعیست که آنچه آموختند را در مدت اندکی به کار بستند. اکثر این جوامع هم به مرور زمان انعطافپذیری نخستینی که در مقابلِ تغییرِ پیش فرض های گذشته داشتند را از دست دادند و بالنتیجه در همان گردابی فرورفتند که ما در آن دست و پا می زنیم. دنیا اگر دار مکافات باشد یا نباشد مهم نیست، اما بدونِ شک دارِ رقابت است. در تمام رقابت ها تنها کسانی برنده می شوند که از اشتباهات خود و دیگران می آموزند، آموخته هایشان را مطابق با تغییر شرایط و محیط به روز رسانی می کنند و نهایتاً آنچه آموخته اند را در عمل به کار می بندند نه در گفتار. 

9

حالا که بعد از مدت ها می نویسم و آنچه نوشته ام را بارها می خوانم و اصلاح می کنم، به واقعیت جالبی پی برده ام. من اصلاً خوب نمی نویسم. یا جمله هایم زیاد ساده و پیش پا افتاده می شوند و یا اینکه بی اندازه پیچیده، طولانی و نسبتاً پوچ. همین جمله آخر را چندبار و در ترکیب های متفاوت نوشتم و در اوج ناباوری با نارسایی دیگری روبرو شدم: دستورِ زبان فارسی ام مشکل دارد! اکثراً اینکه آدم پی به نارسایی هایِ خودش ببرد در کُل چیز خوبیست، اما هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. یعنی نمی شد من این نارسایی را زودتر متوجه می شدم و یا حداقل با خودم عهد نمی کردم که خودسانسوری نکنم؟ به هر صورت تا حالا سه بار بد نوشتنم را یادآوری کردم و فعلاً خودم هم باور کرده ام که بهتر است ننویسم.

10

اینطور که به نظر می رسد هنوز مسئله را هم آنطوری که باید مطرح نکرده ام. راستش اصلاً دلم نمی خواهد دربارۀ مُشکلات اجتماعی بنویسم. من خودم به تنهایی به اندازۀ تمامِ جوامع دنیا مُشکلِ اجتماعی دارم. یعنی کارِ این جامعه به جایی رسیده است که منِ سراپا مسئله باید به مسائل آن بپردازم؟ راستش را بخواهید من از مشکلات گریزانم، از چالش ها متنفرم و همیشه دوست داشته ام کارهای سخت را به دیگران واگذار کنم. خوشبختانه اهالی شریفِ کنونی و پیشین افغانستان طی نسل ها مُشکل آفرینی به مرحله ی مشکل شناسی رسیده اند. امکان ندارد با هموطنی بیشتر از سه دقیقه احوالپرسی کنید و بحث به کارشناسی مشکلات افغانستان کشانیده نشود.

11

سطح تحصیل، سن، تجربیات زندگی و از همه مهمتر جنسیت و قومیت و خلاصه هرآنچه که به نظر شما مردم افغانستان را از هم متفاوت می سازند هیچ تاثیری بر مُشکل شناسی ما ندارند. اکثر ما زخم های روحی و جسمی زیادی از این جنگ بی پایان برداشته ایم و می دانیم دشمنی ویرانگرتر از خودمان نداریم. این جامعه دو نوع انسانِ اجتماعی می آفریند: جنگجو و قربانی. جنگجویان اهل عمل اند و برای آنچه حقِ خویش می دانند دست به هر عملی می زنند. مهم نیست انسانی چه چیزی را حقِ خود بداند. مبارزه برای گرفتن آنچه حقِ خود می دانیم به ما احساس حق به جانب بودن می دهد و انسان های حق به جانب همیشه قهرمانِ داستانِ زندگی خودشان استند. قربانی ها هم به نوعی قهرمانِ داستانِ زندگیِ خود استند، اما مدت هاست نه حقِ دیگران را به رسمیت می شناسند و نه از خودشان را. قهرمانانی که تنها افتخارشان تجاوز نکردن به حقوق دیگران است. 

12

خیلی هایمان به این نتیجه رسیده ایم که حق با قدرتمند است و قربانی قدرتمند بوده نمی تواند. اصطلاحی عامیانه داریم که می گوید: "زور کاکاست که انگور ده تاکاست". من به اندازۀ تمام نابسامانی های روزگار از این اصطلاح و استفادۀ نابجای آن در مورد دولت و جامعه افغانستان متنفرم. برداشت من از این اصطلاح اینست که اگر خدای نخواسته حمایت جامعه ی جهانی و کاکای بزرگ یعنی ایالات متحده امریکا نباشد افغانستان را باد می برد. تاریخ گهربار این سرزمین گواه است که ما حداقل در چند قرن گذشته اقتصاد مستقل نداشته ایم. این حقیقت تاریخی را به منظور جلوگیری از سیلِ احساسات ملی خودم یادآور شدم. حالا که دست به دامان حقایق تاریخی شده ایم بد نیست موضوعِ جنگجویان و قربانی ها را مجدداً بررسی کنیم.

13

ادامه دارد

نصب ام نمای یارب بر کرسی ریاست
تا هر زمان بگویم با خلق از سیاست

جایم نمای یارب در جمع زورمندان
تا با لگد بکوبم بر فرق مستمندان

یارب! عمارتم ده در کوی زورگیران
پهلوی یک قومندان در کوچه ی وزیران

چندین محافظم ده مثل سگ شکاری
تا بو کشان بیابند در جمع، انتحاری

یارب! تو موترم ده، مودل بلند و سنگین
هم ضد مرمی و هم ضد کلوخ و سرگین

یارب! تو دعوتم کن در مجلس بزرگان
تا معرفت بیابم با سرتبار گرگان

تسلیم من بفرما، یارب! امور مردم
تا خاک و خس بپاشم در چشم کور مردم

دالر بقدر کافی، یارب حواله فرما!
باغ و زمین و منزل بر من قباله فرما

چون جمله را بدادی، یارب! ز بنده بستان
عقل و شعور و دانش، هوش و سواد و وجدان*

در گیر و دار هستی، یارب! حمایتم کن
در دادگاه محشر، لطفن رعایتم کن!

من بنده یی فقیرم، رشوت اگر نگیرم
باید در این خرابه از گشنگی بمیرم

* این فرد را چندان هم جدی نگیرید! موارد نامبرده جنبه ی تزئینی داشته، نقش چندانی در شخصیت سازی حقیر سراپاتقصیر ندارند و هرگونه ادعایی مبنی بر داشتن چنین خواصی، چه در گذشته و آینده، از جانب ما صرفاً بمنظور شخصیت سازی کاذب صورت پذیرفته و خواهد پذیرفت.

شکسته نفسی: این سروده در بی خوابی محض سروده و نگاشته شده است. مشکلات وزنی، قافیه ای، هجایی، املایی، موضوعی، مفهومی و انشایی در سروده هایی اینچنین اجتناب ناپذیرند. با اینکه خود بر تمامی کوتاهی های موجود در این سروده واقفیم، نظریات و پیشنهادات شما ارجمندان را به دیده قدر نگریسته، در خوب، بهتر و «بهترتر» سازی اش جهد می فرماییم. 

میرزا ملامت
همین لحظه، بیت مبارک

اینجا بلوغ را به سر دار می کشند

اینجا بلوغ را به سر دار می کشند

حرف نگفته را سر بازار می کشند


دستی اگر ز پاچه رود بر سُرین یار

آن دست را بریده در انظار می کشند


اینان چنان اسیر خیالات مبهم اند

کز نقش یار، صورت دیوار می کشند


بوی تضاد گر برسد بر مشام شان

شمشیر را ز پاچه ی ایزار می کشند


تکفیر می کنند و مکافات می دهند

در گوشه یی نشسته و نصوار می کشند


آن عده یی که اهل مدارا و منطقند

فارغ ز حل مسئله سیگار می کشند


میرم بر این رُمانس که در وقت عاشقی

دست بریده را به سر یار می کشند


میرزا تو اسب مردنی خود نجات بخش

که اینجا ز اسب مرده، چو خر کار می کشند


***


آتش زدند خانه ی خود را به این خیال

که آتش در آشیانه ی اغیار می کشند

طنز و تنهایی

ما بعد از تفکر و تعقل فراوان در موارد گوناگون، از جمله هدف پیدایش و غیره، نه تنها به نتیجه ی چشمگیر و تازه ای دست نیافتیم که حتی به دریافت های متفکرین پیشین نیز مشکوک گردیدیم. یگانه نتیجه ایکه تا بدین لحظه برای خودمان قناعت بخش بوده و امکان دارد بعدها نباشد، در باره ی ادبیات می باشد. آنهم از نوع طنزی اش که با وجود جذابیت های فراوان، باریکی های بیش از حد و کشف های دوست داشتنی اش کم کم مبدل به موجودی تنها و منزوی میگردد. به طول و عرض تاریخ چند هزار ساله ایکه نویسندگان مختلف به این ژانر ادبی پرداخته اند کاری نداریم، در کل حافظه ی طولانی مدت ما سالهاست در کنار حافظه ی تاریخی ملت بزرگمان خفته است و حافظه های خفته را کاری با بیداری طنزی دیگران نیست. همین چند ماه گذشته هم اگر بیادمان مانده باشد، که نمانده، شاهکار کرده ایم.

جناب کاکه تیغون که در این عرصه چند گامی بیشتر از ما برداشته اند، طنز را رفیق آزادی میدانند و ما به این رفاقت یکطرفه ی طنز با جناب آزادی مشکوکیم. طنز رفقای زیادی دارد که در گرفتاری ها به دادشان میرسد، اما این رسیدن ها هم مثل رفاقت ها یکطرفه اند. حالا که از این راز سر به مهر پرده برداشته ایم بد نیست نگاهی کارشناسانه به مشکلات طنز در ادبیات امروز "افغانستان" انداخته، تا اطلاع ثانوی کاری با دیگر همدلان و همزبانان این سرزمین نداشته باشیم. اگر شما به نگاه کارشناسانه ی ما اعتماد چندانی  ندارید و یا معتقدید نیمچه نگاه شما هم بهتر از نگاه ماست، قبل از بخوانش گرفتن ادامه ی این نبشته با کلاه خویش مشورت نمایید. مشوره ی کلاه گیس و چادر هم قابل صلاحیت می باشد.

بحران مخاطب

 هرچند سالهاست ادبیات نوشتاری مورد بی توجهی قشر عام جامعه قرار گرفته است و فاصله ی ادبیات با عام روز به روز بیشتر می گردد، طنز اما به رفاقت خویش با مردم افتخار میکند. شاید بپرسید پس بحران مخاطبی که از آن مینالی در کجاست؟ بحران مخاطب زمانی دامنگیر طنز میگردد که مخاطب طنز را گم کرده، دست به دامان هرچیز خنده دار دیگری میگردد. این خنده ها هرچند زیبا، دلپذیر و طولانی باشند مخاطب را به هرچه وادارند به تفکر وا نمی دارند. درحالیکه طنز علاوه بر نشانیدن لبخند بر لبان مخاطب بیچاره اش سعی بر آن دارد تا ذهن او را نسبت به اتفاقات دور و برش باز نموده، لحظه ای هرچند کوتاه او را به فکر وادارد. دانشمندان را که نمی دانم ولی خودمان ثابت نموده ایم که اندیشیدن به محتوای یک اثر، علی الخصوص آثار خودمان، تاثیر پذیری و بخاطر سپاری آن اثر را به مقدار قابل توجهی افزایش میدهد. بخاطر سپاری اثر، رابطه ی مستقیم با مرور دوباره ی اثر توسط خواننده دارد که منجر به دریافت پیام نویسنده می گردد. در اینکه دریافت های افراد مختلف از یک نوشته متفاوت می باشد، شکی نداریم. حالا مخاطب عامی را تصور کنید که برداشت خاص خودش از یک اثر را دارد. در صورتیکه تصور نموده اید به نخستین نشانه های دانش در او دقت فرمایید.

و اما جای این مخاطب عامی که حرفش را زدیم سر و کار طنز نوشتاری با مخاطب خاصیست که دارای خواص بیشماری منجمله نوشتن می باشد. این مخاطب در هر موردی صاحب نظر بوده نیازی به پیام نویسنده ی هیچ اثری ندارد، چون خود پس از مطالعه ی دیوان حافظ و چند رمان کوتاه مورد حمله ی ناگهانی حس نوشتن قرار گرفته است. ایشان آنقدر مشغول نوشتن هستند که دیگر نیازی به مطالعه ی آثار دیگران ندارند مگر در مواردیکه مطالعه بالمقابل صورت گیرد. یعنی نویسنده ایکه آثارش را میخوانیم، نیم نگاهی به آثار ما هم بیافکند و دقیقاً همینجاست که مخاطب نویسنده، نویسنده و مخاطب شاعر، شاعر می شود. ما که بعد از مطالعه ی رباعیات خیام هیچ اثر دیگری را به منظور به خاطر سپاری مطالعه ننموده ایم دست به دامان خیام گردیده تمام این مخاطبین را "خود کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش" می نامیم.

بیان طنز

 طنز به تمام زبانهای زنده و مرده ی دنیا آشنایی دارد، اما برای رضایت هرچه بیشتر مخاطب جدیدش نیاز به گویش جدیدی دارد. مخاطب تازه که خود به فوت و فن زبان آشنایی کامل داشته، کوه و کُتل زبان را مثل پشت دست اش میشناسد، آثار را از فیلتر ذخیره ی لغات خویش عبور داده به سادگی آنها میخندد. اینجاست که طنز نویس مجبور می شود روز به روز پیچیده تر بنویسد. مهارت نویسنده در پیچیده نویسی سعی بر آن دارد تا حداقل مخاطب جدید را به اندیشیدن وادارد. در این پیچیدگی ها مخاطب کم سوادی چون ما اختیار ذهن از دست داده منحرف میگردد.

نمونه یی از این پیچیده نویسی ها که باعث انحراف ما گردید از کاکه تیغون:

پدران ما، آنگونه که فکر می کردیم که هستند، نبودند. چگونه بودند؟ آیا ما خود آنگونه که فکر می کنیم که هستیم، هستیم؟

چگونه هستیم؟

همین پیچیده نویسی ها طنز و فلسفه را جفت نموده، طنز فلسفی را بوجود می آورد که ما تا چند قرن دیگر حوصله ی پرداختن به این نوع طنز را نداریم.

بی اعتنایی

 آگاهی چندانی از تعداد طنز نویسان این سرزمین نداریم ولی چند نفری که میشناسیم را خیلی خوب می شناسیم. یعنی سعی کرده ایم در حد امکان از مهمان نوازی شان سوء استفاده نموده، نان چاشت و شبی را در منزلشان نوش جان کنیم که پس از پی بردن به این هدف شوم از خیر همکاری با ما گذشته اند. هرچند قضیه ربط چندانی با موضوع مورد بحث نداشته بمنظور زهر چشم گرفتن از این همکاران نازنین نگاشته شده است، باز هم بیانگر آشنایی شخصی ما با این دوستان می باشد. یعنی اگر نویسنده ای را نمی شناسیم فقط بخاطر عدم شناخت شخصی ماست، ورنه می شناختیمش. بی اعتنایی به آثار کسانیکه نمی شناسیم منجر به بی پروایی میگردد و بی پروایی در خوانش بعدها علاقه را فلج می نماید.

موضوعاتی که در بالا مورد بررسی قرار دادیم، در مقابل دیگر دلایل عدم پرداختن به طنز، عدم دسترسی به طنز و عدم مطالعه ی طنز ناچیز جلوه می نمایند، اما امیدواریم به عنوان مشت نمونه ی لگد، تلنگری باشند بر دروازه ی ملت. شاید روزی روزگاری در این سرزمین همه بخوانند، بیاموزند و بنویسند. همانطور که ما می نویسیم، می آموزیم و بعدها خواهیم خواند!

قهرمانان

گفتند چنانیم و بوالله که چنین ایم

در بیشه چو ببریم و ددان را به کمینیم


پرواز نکردیم که افلاک بگیریم

لیکن به زمین جمله سزاوار نگینیم


مستیم و الستیم و در میکده بستیم

افسانه ی ننوشته ی عشق و دل و دینیم


با دانش و عقل و خرد و جمله مزایا

ما لاشتک محکم ایزار زمینیم


ما اهل نبردیم و یقین دار که مردیم

چندیست ولیکن که کمی خانه نشینیم


مشغول نمازیم و گرفتار مناجات

غیر از دو سه سریال به یک روز نبینیم


پاینده تر از ما به جهان کیست؟ کجا؟ کو؟

تاریخ سگ ماست که شایسته ترینیم


صد نسل دگر زین به پشت اند همه مردم

نازند به این بخت که ما پشت به زینیم


این طرف و آن طرف

 آن طرفها، زمین خاکی را زورمندان قباله می کردند

این طرف، نان خشک و خالی بود دور آن آه و ناله می کردند

آن طرف، مرغ بود و بریانی در کنارش دوصد غذای دگر

این طرف، در تنور بدبختی درد را هم ذغاله می کردند

آن طرف، ساز بود و شور و طرب، گاهگاهی صدای بانگ اذان

این طرف، گریه بود و وقت خوشی خنده را استحاله می کردند

این طرف، عشق بود و شهوت را نه پدر می شناخت نی مادر

آن طرف، هر دو بود و حاصلشان این طرفها حواله می کردند

این طرف، جنگ بود و کودک و مرد همه خواب تفنگ می دیدند

آن طرف، از سقوط این طرفی گفتمان و مقاله می کردند

این طرفها، نه نای رفتن بود؛ نه توان نشستن و مردن

آن طرف، خون بی شعور مرا همنشین پیاله می کردند


خودم

شب تاریک و برقها خاموش روشنی دیده چشم کور خودم

شتر بخت و طالع میمون لنگر افکنده در حضور خودم


می خرامد هزار فکر بلند بر سراپرده ی خیال کج ام

عاقلان را شکست ها داده، مغز ناب و پر از شعور خودم


کشف ها کرده ام به خلسه بسی که کسی در دو قرن هم نکند؛

مثلاً اینکه حیرت افکنده، در جهان شهرت غرور خودم


آفتاب و مریخ و ماه و زمین همه چک چک کنان به دور و برم

زهره و مشتری همی رقصند هر دو در جشن پر سُرور خودم


پشت در صف کشد زمین و زمان تا یکی جمله حرف مفت زنم

با نوابغ همی زنم پهلو؛ حضرت نوچه لنده هور خودم!


این سخن های پرت و واهی را گر بخواهم که مختصر سازم

باید از چشم ها نهان گردم، تا بیاید دم ظهور خودم


*  *  *


کاسۀ صبر بی پدر لبریز، جیب خالی چو کله های شما

با همین فکرهای طاغوتی میزنم بر سر صبور خودم

امروز یعنی دیروز

امروز بر ما، برعکس روزهای دیگر کوتاه و کوچک گذشت. نیم بیشتر اش را به غفلت گذرانیده، خواب گران بر جمیع مسایل مهم زمینی و آسمانی مهمتر دانستیم. و اما نیمه ی کمتر آن را بجای نهادن جان پاک بر کف ناپاک و گز نمودن کوچه بازار این سرزمین، فدای شایعات، اخبار و حقایق ملکی و دولتی از اینسو و آنسوی سرزمین شهید و قهرمان پرور نمودیم.

برعکس ما ملت قهرمان پرور، قهرمان ساز و قهرمان شناس شفتل آباد علیا با شرکت در نماز جنازه غیابی رهبر جهاد، مقاومت و صلح (که مستحق جایزه نوبل و دارای کمربند سیاه در هرسه بخش می باشند) یکبار دیگر حمایت علنی و عمومی خویش را از این استوره بیادماندنی در تاریخ هجری شمسی اعلان نموده عاملین این جنایت فراملیتی را (از آنجاییکه احکام دیگر غیرقابل تطبیق بوده از صلاحیت دولت افغانستان خارج می باشن÷د) محکوم به ششصد دشنام ناموسی و غیرناموسی گردانیدند. از شما چه پنهان خود ما نیز بدلیل مسدود شدن چندین سرک منتهی به مناطق مهم استراتیژیک چشم چرانی چندین بار انزجار خویش از این عمل دشمنان قسم خورده ملت همیشه در سنگر (علی الخصوص کشور دوست و برادر پاکستان کثیف) را بصورت عملی اعلام نمودیم. خاکستر و فیلترهای سگرت باقیمانده در میان بوته ها بیانگر این عمل جسورانه و صلح جویانه ما می باشند. با کمال اطمینان میتوان گفت: آیندگان این سرزمین حداقل به این عمل ما افتخار خواهند نمود.

وکیل با اقتدار شفتل آباد علیا بابه صادق قیچ که متاسفانه بعد از یک سال و اندی وکالت از جانب رشوت خواران، متقلبین سازماندهی شده و آلوده به فساد اداری متهم به تقلب در انتخابات سال گذشته ی مجلس نمایندگان گردیدند پس از حضور در نماز جنازه غیرحضوری یا همانا غیابی قهرمان صلح و رهبر جهاد، مقاومت و صلح با چشمانی خمارآلود از ایشان به نیکی یاد نموده چنین فرمودند:

"چند روز بعد از اینکه خائنین ملی مره از وکالت و خدمت به مردم عزیزم سبک دوش کدن استاد به دیدنم آمد. صدقه ی ریشش شوم! ریشکش ره اصلاح کدم...  همرایش مشوره کدم که اگه ده مقابل این بی آبرویی... تهمت ناحق... مقاوت و ایستادگی کنم... جهاد حقوقی کنم... تظاهرات بدون خشونت کنم... صدقه ی ریشکش شوم مه! هه هه هه! هاااان گفت نی نکو!... ما بیست سال جهاد کدیم... یک چند سال جنگ کدیم... چند سال مقاومت کدیم... هیچ فایده نکد. بی آبرویی هنوز سر جایش است... بینی بریدگی هنوز سر جایش است... ریاست جمهوری هم از دست رفت... حالی صلحکانی میکنیم... هااااان! دگیش یادم نیست... همی سگرتی هم مثل استاد شهید مره گرفته! هههه هههه! یاد شکریه جان بخیر یگان دفعه همرایش پیش استاد میرفتیم... گمشکو خوب وختا بود! خدا جنتا ره نصیب کنه استااااااد..."

در این میان مقبول جان استانبولی که بوتهای شب عروسی اش از پشت درب مسجد غیب گردیده بودند از وضعیت جاری در کشور ابراز نارضایتی کرده، سیصد و هشت دشنام آبدار نثار حلق و  دهان جمیع بوت دزدان شفتل آباد سفلی نمود. منتها بنابر اصرار بیش از حد اهالی شریف شفتل آباد علیا رهبر شهید جهاد، مقاوت و صلح را مردی باحوصله و صلح جو خوانده، چنین گفت:

"خدا رحمت کنه زن چهارممه! همیشه میگفت بوته ی بده بلا هم نمیزنه. راست میگفت خدابیامرز! خودش خوب مال...اههههم...بوته یی بود. هنوز چهار روز از عروسی ما تیر نشده بود که بلا زدیش، مُرد! آدمهای خوب زود عمر خوده به آدمهای بد میتن. میگن باش همی بدها وخت داشته باشن، پیش از مُردن خوب شون. استاد خدابیامرز هم آدم خوب بود. حیفش که شهیدش کدن! اگه نی تا کُل آدمهای بد ره خوب نمی ساخت عمرشه به کسی نمیداد. سخی بود. مردمه دوست داشت. نمی خواست دگه ده وطن ما جنگ باشه. میگفت:

بیت:

بگذشته گذشت زو مکن یاد

 آینده نمی شود چو آباد

 امروز بیا که جرگه گیریم

یا کفتر و یا که چرگه گیریم

دگیش یادم نیست مگم خوب شاعر هم بوده استاد شهید. خدا بیامرزدش! حیفش که دزدهای بی پدر بوتهایمه بردن اگه نی زیاد گفتنی داشتم. یک خروار خاطره دارم از رهبر شهید. خیر است باز ده سالگرد شهادتشان حتمن بریتان قصه میکنم."

یکی دیگر از شرکت کنندگان عرض الدین جگرسوخته که رهبر جهاد، مقاومت و صلح را پدر معنوی خویش میداند در خصوص ویژگی های منحصر بفرد رهبر شهید سخنانی چند ایراد نمودند که بدلیل خصومت شخصی با عرض الدین جان پدر...ببخشید...جگرسوخته چشم سفیدی را به حد اعلا رسانیده از نگاشتن سخنان ایشان چشم پوشی می نماییم.

خصومت های شخصی ما هم به هیچکس ربط ندارد! خوش داریم با عالم و آدم دشمنی کرده هرگز دم از صلح نزنیم.

 

- قهرمانان فقط در قصه ها وجود داخلی دارند.

افغانستان جای خوبیست

بهشت روی زمین همینجاست. نمیدانم چرا ما بیهوده چند سالی از عمر شریف را در سرزمین های چرک سوخته غربی به بطالت گذرانیدیم؟ آب نل خوردیم و بجای استفاده از منبع خالص انرژی یعنی آفتاب، کپسول ویتامین دی زهرجان فرمودیم. آب بوتلی وطنی با آفتاب سوزانش لذتی دارد که جهانیان در خواب می بینند و ما در بیداری.

همین که فرمودیم! دو جهان می ارزد.

ده روزیست خاک پاک را بوسیده ایم. شما سرماخوردگی در گرما را تجربه نموده اید؟ میگویند:"تا پیچکاری نشوی ریزش وطنی خوب نمی شود." برای درمان نزد داکتر پاکستانی ات میفرستند. بجای پیچکاری با دو خریطه دوا بر میگردی. جور شدن اما کار زمان و مکان است نه دوا و درمان!

سالها تلاش نمودیم کاری کنیم که حداقل برگی بر شاخه ای بلرزد. امشب آنچنان سرفه مینماییم که تا پنج خانه آنطرفتر، پنجره های پلاستیکی از ترس پاره شدن جیغ میکشند و خوابیدگان در اوج گرما بر خود میلرزند.

غزل، بلانسبت، بی مناسبتی هم در انجمن قلم دیکلمه فرمودیم. نصف اش را نخوانده، دوستی کشف نمودند که طنز است. متاسفانه هیچ کس جدی مان نگرفت وگرنه ویروس زنده ماندن مان را بعنوان غزل فلسفی به خورد همگان داده نام نامی خویش را ثبت جریده فیلسوفان معاصر می نمودیم.

هنوز بوسیدن خاک پاک نصیبمان نشده بود که مفتخر به نگاشتن پارچه شعری گردیدیم. حال و حوصله ی دست کاری و اصلاحات را نداریم. در سرزمینی که بهترین فرآیندش سهل انگاری و بی کیفیتی است، انتظار سرودن شعر ناب و باخاصیت از موجود ضعیف النفس ِ مریض الحوالی چون ما کار درستی نیست.

کم ما را به کرم شما کاری نیست!


بار دیگر در برت با دل کشالی آمدم

دست خالی رفته بودم، دست خالی آمدم

خام بودم، خامتر برگشته ام، هرگز مپرس

چنته خالی از هنر، بی وجه مالی آمدم

ناشکن بودم اگرچه وقت رفتن از برت

خسته و بشکسته  چون ظرف سفالی آمدم

خوابگرد بی سرانجامم که از بی حاصلی

بهر کشف سرزمین های خیالی آمدم

کمره بر دوش و قلم در دست دارم، گوییا

بهر ثبت خاطرات انتقالی آمدم

میرزایان این ملامت را ملامت ها کنند

جمله را سر کیسه کرده این حوالی آمدم

بی پروایی

چند ماهیست قلم مبارکمان چون لب و دهن مبارک خشک تشریف برده است. وگرنه ما و کم نویسی؟ ... خوب دیگر، پیش می آید!

البته تا یادمان نرفته باری لافیدیم که: چون دست به قلم می برم، قلم زیر بار مسئولیتی که من بدوش می کشم می شکند. تقصیر از ماست یا این روزها قلم ها بی کیفیت شده اند؟ و یا مسئولیت بجای خودمان وزن می گیرد؟

این روز ها جمیع فرموده هایمان طعم تلخی میدهند. هربار ابراز نظری می فرماییم همه ی واژه های خوب و نشاط آفرین [این یکی خودش پیشقدم گردید] از ذهنمان فرار می نمایند. با نگاهی دوباره به فرموده ها متوجه می گردیم مخاطب را بجای تشویق، کوبیده ایم. 

- ظاهراً در این دنیا به ما نقش چکش را اعطاء فرموده اند!

از خوابیدن هم دیرگاهیست می پرهیزیم. از شما چه پنهان می ترسیم مبادا در خواب کسی ما را گمراه نموده با خود دیسکو ببرد. گور و ایمان که خاکستر است. دیسکو رفتن خرج دارد!


کورکورانه!


یک عُمر، گپ مفت ز هر شحنه خریدیم

گفتند و شنیدیم ولی بهره ندیدیم

رفتیم پی هرکه به یکباره علم شد

نا دیده شط و آب ز پا موزه کشیدیم

هر آنکه نپرسید و چو ما گشت، ز ما شد

وآنکس که بپرسید از او صله بریدم

دیوانه نبودیم، ز هوشیاری بسیار

با خویش جفا کرده و بیگانه گزیدیم

کورانه سپردیم سر و تیشه به جلاد

از چاله جهیدن چه، که در چاه خزیدیم


بستیم خرد را چو به دروازه اسطبل

هرگونه که همسایه صلاح دید، چریدیم