اینجا بلوغ را به سر دار می کشند

حرف نگفته را سر بازار می کشند


دستی اگر ز پاچه رود بر سُرین یار

آن دست را بریده در انظار می کشند


اینان چنان اسیر خیالات مبهم اند

کز نقش یار، صورت دیوار می کشند


بوی تضاد گر برسد بر مشام شان

شمشیر را ز پاچه ی ایزار می کشند


تکفیر می کنند و مکافات می دهند

در گوشه یی نشسته و نصوار می کشند


آن عده یی که اهل مدارا و منطقند

فارغ ز حل مسئله سیگار می کشند


میرم بر این رُمانس که در وقت عاشقی

دست بریده را به سر یار می کشند


میرزا تو اسب مردنی خود نجات بخش

که اینجا ز اسب مرده، چو خر کار می کشند


***


آتش زدند خانه ی خود را به این خیال

که آتش در آشیانه ی اغیار می کشند