خیال پردازی ها
سالها کوشیدم تا نوشتن را بیاموزم. از شانزده تا بیست سالگی دنیایم "وبلاگستان" بود. نوجوان ساده ای نبودم، اما می پنداشتم با نوشتن می توان به تاریکی هایِ ذهنِ انسانِ شرقی رخنه کرد. نخستین کتاب هایی که خوانده ام را بیاد ندارم، اما حافظ و مولانا با شعر آشنایم کردند، فرهنگ و غبار با تاریخ، ژول ورن با رمان و بعدها از خیام پرسیدن را آموختم. پرسش های بی شماری در ذهنم داشتم و پیش از آنکه به جستجوی پاسخ بپردازم، شروع به خیالپردازی کردم.
2
اعتراف می کنم در نوشتن ذره ای هم استعداد ندارم، طبعِ شاعرانه ام نیز تعریف چندانی نداشته و دیرگاهیست وجودِ خارجی ندارد. خیلی به خودم فشار می آوردم تا حداقل چند سطری بنویسم و یا از تک بیتی که در ذهنم ساخته بودم، غزلی بلندبالا بسازم. باور داشتم که با نوشتن می توان جهانِ بهتری ساخت.
3
از روزمره نویسی شروع کردم و چند وبلاگ و چندین اسم مستعار بعد، به طنز رسیدم. با طنز به خیالپردازی هایم ادامه دادم و احساس می کردم بلاخره نوشتن را آموخته ام. مطمئن بودم راه درستی را انتخاب کرده ام. می دانستم اگر صبور باشم و وقت بیشتری را صرف نوشتن کنم، طنز نویس خوبی می شوم. بیست و چهار ساله بودم و هیچ چیزی از زندگیِ واقعی نمی دانستم، اما با طنز به نارسایی های جامعه ای که مرا ساخته بود پرداختم. همین پرداختن ها بلاخره کار دستم دادند. اندک اندک به تلخترین طنز تاریخِ بشر پی بردم: زندگیِ روزمرۀ مردمِ افغانستان! حادثه ی وحشتناکی بود. برای نختسین بار با واقعیتِ زندگیِ خودم هم روبرو شده بودم.
4
قرن ها پیش از من، و همزمان با من، انسان های دیگری نیز برای آینده ای بهتر می نوشتند. شکسته نفسی نمی کنم، اما در مقابل هریک از آن (و صد البته شما) بزرگواران، بنده کاهی ام در مقابل کوهی از دانش. مولانا و سعدی و حافظ و فردوسی ای که تا هنوز تمام آثارشان را نخوانده ام، قرن ها پیش قلم فرسایی ها نموده بودند، نمودنی. شک هم ندارم، بجز منِ خوش اختر، انسان های بیشماری را به روشنایی رهنمون گردیده اند، اما حاصل دودِ چراغ خوردن شان: جامعه ایست که من از آن رسته ام. جامعه ای رو به فساد و فنا، با انسانهایی خیالباف تر از منِ خوابگرد.
5
تازه بیدار شده بودم و می دانستم به آن مقداری که باید، نخوانده ام. از زندگی هم چیز زیادی نمی دانستم. چند سالی را از این کشور به آن کشور مهاجرت کرده بودم. پیش از اینکه به جامعه ی خاصی احساس تعلق پیدا کنم به جایی دیگری رفته بودم. نادان بودنم را هم تقصیر همین آواراگی می دانستم. با خودم فکر می کردم، اگر در کشورم جنگ نمی بود حتماً راه مفیدتری را در زندگی ام برمیگزیدم. به اینکه با نوشتن می توان آینده ی انسان ها را بهتر کرد زیاد هم شک نداشتم، اما من هیچگاه انسان صبوری نبوده ام.
6
مهم نیست چند ساله باشید، بی هدف بودن و مفلسی هرگز ترکیب لذتبخشی نیستند. حالا چه رسد به اینکه تازه در بیست و پنج سالگی و شروعِ زندگی مشترک به بزرگترین هدفِ هستی تان شک کنید. اگر نوجوانی و زندگی مجردی ام را بجای خوب نوشتن صرفِ خوب آموختن می کردم، حداقل به نحوی تواناییِ تحلیلِ منطقیِ مشکلاتِ زندگی را داشتم. در این هفت یا هشت سالی که خیلی کم نوشته ام، خیلی هم زیاد نخوانده ام، اما خواندن و زندگی را آگاهانه تجربه کردن برای من ترکیبِ مناسبی بوده است. هنوز هم مثل همان بیست و پنج سالگی با خودم، دنیایی که در آن زندگی میکنم و با خودِ زندگی درگیرم. هنوز هم خیال می بافم و به جهانی بهتر می اندیشم. خوشبختانه در این چند سال آموخته ام که آنچه مطالعه بهتر می کند جهان نیست.
7
انسان باوجودِ داشتنِ توانایی هایِ فوق العاده، حتی از تجربیاتِ خود هم به اندازۀ کافی نمی آموزد. مصداقِ این فرموده را در تکرارِ همنشینی با کسانیکه بعد از پنج دقیقه گفتگو تصمیم می گیرید تا آخر عمر با آنان روبرو نشوید، مشاهده فرمایید. ما حتی تجربیاتِ ناگوار را هم بنابر مصلحت هایی بارها تکرار می کنیم. چگونه می توان از انسان هایی که تجربیاتِ خودشان را هم به کار نمی بندند انتظار داشت تا حاصل تجربه و اندیشه ی فلان نویسنده را به کار ببندند؟
8
ماندگارترین آثارِ تاریخِ بشر متعلق به جوامعیست که آنچه آموختند را در مدت اندکی به کار بستند. اکثر این جوامع هم به مرور زمان انعطافپذیری نخستینی که در مقابلِ تغییرِ پیش فرض های گذشته داشتند را از دست دادند و بالنتیجه در همان گردابی فرورفتند که ما در آن دست و پا می زنیم. دنیا اگر دار مکافات باشد یا نباشد مهم نیست، اما بدونِ شک دارِ رقابت است. در تمام رقابت ها تنها کسانی برنده می شوند که از اشتباهات خود و دیگران می آموزند، آموخته هایشان را مطابق با تغییر شرایط و محیط به روز رسانی می کنند و نهایتاً آنچه آموخته اند را در عمل به کار می بندند نه در گفتار.
9
حالا که بعد از مدت ها می نویسم و آنچه نوشته ام را بارها می خوانم و اصلاح می کنم، به واقعیت جالبی پی برده ام. من اصلاً خوب نمی نویسم. یا جمله هایم زیاد ساده و پیش پا افتاده می شوند و یا اینکه بی اندازه پیچیده، طولانی و نسبتاً پوچ. همین جمله آخر را چندبار و در ترکیب های متفاوت نوشتم و در اوج ناباوری با نارسایی دیگری روبرو شدم: دستورِ زبان فارسی ام مشکل دارد! اکثراً اینکه آدم پی به نارسایی هایِ خودش ببرد در کُل چیز خوبیست، اما هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. یعنی نمی شد من این نارسایی را زودتر متوجه می شدم و یا حداقل با خودم عهد نمی کردم که خودسانسوری نکنم؟ به هر صورت تا حالا سه بار بد نوشتنم را یادآوری کردم و فعلاً خودم هم باور کرده ام که بهتر است ننویسم.
10
اینطور که به نظر می رسد هنوز مسئله را هم آنطوری که باید مطرح نکرده ام. راستش اصلاً دلم نمی خواهد دربارۀ مُشکلات اجتماعی بنویسم. من خودم به تنهایی به اندازۀ تمامِ جوامع دنیا مُشکلِ اجتماعی دارم. یعنی کارِ این جامعه به جایی رسیده است که منِ سراپا مسئله باید به مسائل آن بپردازم؟ راستش را بخواهید من از مشکلات گریزانم، از چالش ها متنفرم و همیشه دوست داشته ام کارهای سخت را به دیگران واگذار کنم. خوشبختانه اهالی شریفِ کنونی و پیشین افغانستان طی نسل ها مُشکل آفرینی به مرحله ی مشکل شناسی رسیده اند. امکان ندارد با هموطنی بیشتر از سه دقیقه احوالپرسی کنید و بحث به کارشناسی مشکلات افغانستان کشانیده نشود.
11
سطح تحصیل، سن، تجربیات زندگی و از همه مهمتر جنسیت و قومیت و خلاصه هرآنچه که به نظر شما مردم افغانستان را از هم متفاوت می سازند هیچ تاثیری بر مُشکل شناسی ما ندارند. اکثر ما زخم های روحی و جسمی زیادی از این جنگ بی پایان برداشته ایم و می دانیم دشمنی ویرانگرتر از خودمان نداریم. این جامعه دو نوع انسانِ اجتماعی می آفریند: جنگجو و قربانی. جنگجویان اهل عمل اند و برای آنچه حقِ خویش می دانند دست به هر عملی می زنند. مهم نیست انسانی چه چیزی را حقِ خود بداند. مبارزه برای گرفتن آنچه حقِ خود می دانیم به ما احساس حق به جانب بودن می دهد و انسان های حق به جانب همیشه قهرمانِ داستانِ زندگی خودشان استند. قربانی ها هم به نوعی قهرمانِ داستانِ زندگیِ خود استند، اما مدت هاست نه حقِ دیگران را به رسمیت می شناسند و نه از خودشان را. قهرمانانی که تنها افتخارشان تجاوز نکردن به حقوق دیگران است.
12
خیلی هایمان به این نتیجه رسیده ایم که حق با قدرتمند است و قربانی قدرتمند بوده نمی تواند. اصطلاحی عامیانه داریم که می گوید: "زور کاکاست که انگور ده تاکاست". من به اندازۀ تمام نابسامانی های روزگار از این اصطلاح و استفادۀ نابجای آن در مورد دولت و جامعه افغانستان متنفرم. برداشت من از این اصطلاح اینست که اگر خدای نخواسته حمایت جامعه ی جهانی و کاکای بزرگ یعنی ایالات متحده امریکا نباشد افغانستان را باد می برد. تاریخ گهربار این سرزمین گواه است که ما حداقل در چند قرن گذشته اقتصاد مستقل نداشته ایم. این حقیقت تاریخی را به منظور جلوگیری از سیلِ احساسات ملی خودم یادآور شدم. حالا که دست به دامان حقایق تاریخی شده ایم بد نیست موضوعِ جنگجویان و قربانی ها را مجدداً بررسی کنیم.
13
ادامه دارد
اینجانب داکتر انجنیر استاد میرزا ملامت، متولد شهر ویرجینیای ولایت پاریس افغانستان در سال 1350 هجری میلادی در سن 0 سالگی بدنیا آمدم. با ورود نیروهای بیگانه و بیگانه نمایان به کشور عزیزم افغانستان از آنجا به خارج از کشور مهاجرت کرده و تحصیلات کودکستان و ابتدائیه را در مکتب شهید جان اف. کندی شهر هامبورگ انگلستان به اتمام رسانیده دکترای حقوق خویش را کسب نمودم و مدت دوازده سال پربار با گارسونی در رستورانتهای مختلف به جامعه ی جهانی خدمات فراوانی نمودم. پس از دوازده سال کار بعنوان گارسون رستورانت اکنون در نظر دارم با راه اندازی "حزب شفتل خواهان" به کار سیاست پلاستیکی بپردازم و بدنوسیله دین خود را نسبت به وطن عزیزم افغانستان ادا نمایم، تا باشد فرزندانی آواره تر از من به جامعه ی جهانی تقدیم نماید.